سفر به نور

امروز می خوام یه داستان واقعی براتون بنویسم. یکی از رهجو های داییم ( رهجوها کسانی هستند که برای ترک اعتیاد داییم راهنماشون میشه و بعد از آموزش دوازده قدم هر جا که نیاز به کمک داشته باشن کمکشون می کنه و…) خلاصه این رهجو تا حالا داییم رو ندیده بود فقط برای ترک اعتیاد به سی دی های داییم که مال همایش پارسالش تو ایران بود گوش داده بود… وقتی تو فرودگاه اصفهان برای اولین بار داییم رو میبینه بغض می کنه و به داییم می گه… تو روزهایی که در حال سم زدایی بودم (ترک اعتیادش..) یه شب خیلی حالم بد بود خوابیده بودم و به سی دی تو گوش میدادم خیلی استخوان درد داشتم انقدر که تحملم طاق شده بود تو همون حالت درد خوابم برد و تو خواب دیدم که دارم از یه خیابون عبور می کنم و از درد به خودم می پیچم که یه دفعه یه آقایی اومد جلو و گفت: چی شده؟ گفتم: درد دارم. گفت بیا ببرمت یه جایی که خوب شی و دست منو گرفت و به یه جایی برد که پر از نور بود وقتی به نور رسیدیم حس کردم که دیگه هیچ دردی ندارم و وقتی از خواب بیدار شدم دیگه دردی حس نمی کردم و جالب اینه که بدونی اون مردی که من توی خواب دیدم و کمکم کرد هم شکل تو بود هم قد و هیکل تو رو داشت با این که منم تا به حال عکسی از تو ندیده بودم…

میدونید این اتفاقات واقعی بیشتر منو به این واقعیت نزدیک میکنن که ما همه برای رسیدن به هدف خاصی پا به این دنیا گذاشتیم و باید کنکاش کنیم که هدفمون از اومدن به این دنیا چی بوده… که مبادا به بیراهه بریم…  

ادامه مطب

شفای زندگی

تا چه اندازه به نشانه ها معتقدید؟ نشانه ها و علامتهایی که خدا مثل علائم راهنمایی و رانندگی سر راهمون می گذاره تا ما رو هدایت کنند به اون سمتی که باید بریم… پریروز آخرین جلسه فیزیوتراپیم رو هم رفتم و دیگه حس می کردم که کمرم خوب شده ولی زهی خیال باطل!!! یه کم که اشکان رو بغل کردم باز درد گرفت. یه دوست خوب داره برام انرژی می فرسته که فکر میکنم همون یه مقداری هم که خوب شدم از اثرات انرژی دادن ایشونه … خلاصه دیشب در حالی که درد کلافه ام کرده بود اومدم تو هال که از توی کتابخونه یه کتاب بردارم که تا اشکان می خوابه بخونم. آخه اشکان ساعت ۱۲ شب زودتر نمی خوابه… خلاصه همینطور که دنبال کتاب می گشتم چشمم به یه کتاب افتاد که هر چی فکر کردم یادم نیومد که کی خریدمش اسمش بود شفای زندگی و نویسنده اش لوئیز هی … همونطور که از اسم کتاب بر میاد کتاب در مورد این نوشته که چطور میتونیم خودمون به کمک افکارمون دردهامون رو از بین ببریم همونطور که خود نویسنده تونسته بود سرطان بد خیمش رو در عرض ۶ ماه از بین ببره… یه حس خاصی بهم دست داده بود پیش خودم گفتم اونوقت بعضی ها به وجودش به مهربونیش و به عشقش شک میکنن… بابا جون دیگه چه طوری حضورش رو به ما ثابت کنه!!!! چه جوری عشقشو به ما نشون بده؟( خدا رو میگم ) اشکان خوابش برد و من تا جایی که چشمام یاری دادن کتاب و خوندم و تو دلم گفتم حالا فهمیدم این کمر درد چه پیامی برای من داشت…

ادامه مطب

ماموریت برای یک روح

بعضی از آدمها به زلالی بارونن به گرمی خورشید و به زیبایی گل … روحشون رو می گم. اصلا” نگاهشون که می کنی سراسر صفا و صداقتن… یکی از این آدمای گل داییمه … مهدی… در جوانیش اعتیاد داشته  و الان ۱۸ ساله که پاکه. وقتی می گم پاک یعنی قلب و روحشم پاکه و زلال . اینجا زندگی نمی کنه امریکاست و الان ۳ ساله که سالی یک ماه میاد ایران تا برای معتادین کلاس بگذاره آموزش ۱۲ قدم برای ترک اعتیاد. پارسال توی یکی از کلاساش رفتم دوست داشتم ببینم چی می گه…. چه جمعیتی بود. دختر و پسر… پیر و جوان… بی سواد و تحصیلکرده همه جور آدمی دیده میشد. ثروتمند و فقیر. و اونجا همه با هم برابر بودن هیچ فرقی با هم نداشتن همه درگیر بیماری خانمانسوز اعتیاد. بعضی ها یه روز بود پاک بودن و بعضی ۱ سال یا بیشتر. طوری به داییم نگاه می کردن و بهش می چسبیدن که انگار مهدی موعود رو دیدن انگار یه فرشته رو دیدن که اومده اونا رو از سیاهی ها ببره به نور… وای که وقتی ۳ ساعت گذشت دیدم چه حالی کردم روحم از تموم حرفاش لذت برده بود… گفتم حتما” نباید به الکل یا مواد مخدر اعتیاد داشته باشی تا این حرفا برات مفید باشه این حرفا برای همه آدمایی که درگیر غرور و کبر و حسد و…. هستن هم به درد می خوره.حتی به درد آدمای خوب هم می خوره که بدونن اگه خوب نباشن چی میشه… این بود که نوارهاشو گرفتم و روزا گوش میدادم. چقدر زیبا و صادقانه از کارها و اشتباهاتی که کرده بود می گفت و این که چی شد که یه دفعه نور خدا رو در درونش حس کرد و همون نور باعث شد که اعتیاد رو بگذاره کنار و هی به خدا نزدیک تر و نزدیکتر شد تا امروز که سی دی ها و نوارای کلاساش هم تو امریکا هم تو ایران راهنمای خیلی هاست برای نزدیکتر شدن به خدا… یه جوری چهره اش رو حانیه …می گه فقط با کمک کردن به دیگرانه که میتونیم سالم بمونیم… یه صداقتی تو کلامشه که قلب آدمو میلرزونه. الانم اومده ایران یکهفته محلات و اصفهان و قم و کرمان و … کلاس داشت و از فردا تو یه جایی نزدیک فرهنگسرای بهمن کلاس داره. وقتی میاد ایران براش یه موبایل اجاره می کنم و باور نمی کنید از صبح تا موقعی که بخوابه همینجور آدمایی که یه جوری یا خودشون یا بستگانشون در گیر اعتیادن بهش زنگ میزنن که کمکشون کنه و این مرد نازنین بدون این که اونا رو بشناسه ساعتها باهاشون حرف میزنه تا کمک کنه از تاریکی به روشنایی بیان  و این ماموریتی است که این روح بزرگ قراره در مدت حیاتش در این دنیای فانی انجام بده…

ادامه مطب