مسافرت شمال

مامان دیشب رفت.. اونم بعد از اینهمه روز که پیشم بود و بهم میرسید… خیلی دیروز سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم آخرشم نشد وقتی داشت وسائلش رو می ریخت تو ساکش همینطور اشکام میومدن… حس می کردم با رفتن مامان خونه کمرنگ میشه. تمام این روزها نذاشت آب تو دلم تکون بخوره مثل یه فرشته. واقعا خود فرشته بود. فرشته ای در لباس مادر… مامان و بابا امروز رفتن شمال آخه سالهاست که شمال زندگی می کنن. توی یه باغ که بی شباهت به بهشت نیست. و من شب حس کردم تمام بغضای دنیا تو گلوم هستن… قرار شد ما هم فردا بریم شمال… تا چند روز دیگه مامان از من و اشکان مراقبت کنه. سعی می کنم از اونجا بازم براتون بنویسم. دعا کنید ما صحیح و سالم بریم و برگردیم و اشکان تو راه اذیت نشه. دوستتون دارم. یاسمن

ادامه مطب

معیاری برای درک محبت

شما معیارتون برای ارزش دادن و بها دادن به آدمهایی که باهاشون به نوعی در تماس هستید چیه؟ مادیات یا اخلاقیات(یا معنویات)؟

آدمها رو بر چه اساسی تو قلبتون دسته بندی کردید؟ یادمه یه بنده خدایی یه پسر معتاد داشت که البته بعدا درمان شد .. تو اون روزهایی که اون خانواده درگیر مشکلات پسر جوان و معتادشون بودن من سعی می کردم که هر روز بهشون زنگ بزنم و با احوالپرسی و دلداری دادن کمی از بار غمی رو که رو دوششون بود کم کنم… که بعدها هم شنیدم که تو کارم موفق بودم و اون روزها به دردشون خوردم…بعدا که این آقا پسر درمان شد خانواده اش تصمیم گرفتن که اون رو بفرستن خارج از کشور البته با اصرار خودش…من با این که اون روزها تو نه ماهگی بودم و برام بیرون از خونه رفتن خیلی سخت بود دلم نیومد که برای خداحافظی نرم. یه کادو براش گرفتم و یه ساعتی با شوهرم برای خداحافظی رفتیم… دیروز شنیدم که اون خانواده از دست من دلخورن چون کادوم از نظر اونا کوچیک بوده!!!! اگر چه این روزها اشکان انقدر من رو مشغول میکنه که زیاد فرصت فکر کردن ندارم ولی تو همون مدت کوتاهی که فرصت فکر کردن داشتم به این نتیجه رسیدم که خیلی از آدمها فقط اون قسمتی از محبت ما رو میبینن که قابل رویت باشه و ملموس!!! روزهایی که من پا به پای اون مادر اشک ریختم و سعی کردم کمی فقط کمی از بار غم روی دوشش رو بردارم به راحتی فراموش شد… البته پیش خودم فکر کردم که من اون کار رو فقط به خاطر خودم کردم به خاطر نزدیکتر شدن به خدا و بنابراین نیازی به این که بخواد از جانب بنده اش تلافی یا فهمیده بشه ندارم… ولی خواستم بدونم شما جز کدوم دسته هستید اونایی که محبت رو حس می کنن یا فقط میبینن؟

ادامه مطب

بوی بهشت

خدا ی مهربونم سلام

از این که این فرشته زیبا  مهربون رو به ما هدیه دادی ازت ممنونم… وقتی در آغوش می گیرمش احساس می کنم که تو رو در آغوش گرفتم…. چرا که به خاطر پاکی و معصومیتش بوی بهشت میده… نگاهش اونقدر مهربونه که انگار از دریچه چشمای تو داره نگاهم می کنه … و وقتی با انگشتای کوچولو و کشیده اش انگشتم رو میگیره حس میکنم  با تمام کوچیکیش  قدرت فوق العاده ای داره که ناشی از ارتباط نزدیک با توست… وقتی نیمه شب با صدای گریه اش از خواب بیدار میشم انگار ماههاست که ندیدمش اونقدر دلم براش تنگ شده که اصلا از این که از خواب بیدارم کرده ناراحت نمیشم و با عشق بغلش میکنم .. میبوسمش و عطر دلنشین بودنش رو تا اعماق وجودم فرو میدم و از گرمی حضورش در کنارم نشئه میشم… نمیدونم چطور میتونم ازت تشکر کنم… امیدوارم که بتونم تو رو اونجور که هستی …خوب و مهربون و بزرگ… دوستداشتنی و بخشنده… به همه اونایی که فکر می کنن که باید از خدا ترسید بشناسونم… دوستت دارم… یاسمن

 

ادامه مطب