مرگ یک عزیز
دلم نمی خواست خبرهای بد تو وبلاگم بنویسم… پریروزم که نوشتم از زور استیصال بود فکر می کردم هر چی تعداد کسانی که دعا می کنن بیشتر بشه دعا زودتر مستجاب میشه… پریروز به دروغ نوشتم که اون پسر در حال کما پسر دوستمه چون می ترسیدم همون خواهرم که عروسیشه وبلاگم رو بخونه ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته و وحید پسر دایی عزیز و ۲۰ ساله ام که ۲۶ روز تو کما بود امروز صبح پرواز کرد و رفت مینویسم که تمام این روزها من چه باری رو روی شونه هام تحمل کردم… دیشب خواب دیدم که مرده و داییم داره گریه می کنه و همه فامیل جمع شدن… صبح به خواهر وسطی زنگ زدم و گفتم دیشب خواب دیدم که وحید فوت کرده و همه فامیل جمع هستند ولی خواهرم چون من الان تو نه ماهم و نباید ناراحت بشم گفت که خبری نداره… ولی چند دقیقه بعد برادرم زنگ زد و گفت که وحید خیلی بد حاله و من فهمیدم که دیگه هرگز نمی تونم صورت قشنگ و زیبای وحیدم رو که هزاران بار وقتی بچه بود با قصه های من به خواب رفته بود ببینم… به خواهر کوچیکه زنگ زدم و گفتم کارتهای عروسی رو پخش نکنند و مامان رو با هزار بهانه کشوندم اینجا تا بهش بگم که عروسی مون به عذا تبدیل شده… از موضوع تو کما بودن وحید هیچکس جز من و برادرم و خواهر وسطی ام خبر نداشت حتی دایی فکر می کرد که ما هم نمی دونیم و برای همین تمام فامیل شوکه شدن… چرا اینا رو برای شما می نویسم؟ نمی دونم شاید برای این که بگم دنیا چقدر بی ارزشه و مرگ چقدر به ما نزدیک و نباید زندگی رو سخت بگیریم و به خاطر هیچ و پوچ دل هم رو بشکنیم و از چیزهای الکی ناراحت بشیم… راستش انقدر امروز وضع روحیم خرابه و دلم هم یه کم درد می کنه که نمی تونم قشنگ بنویسم … پس تا بعد…