از همه تون ممنونم

نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم از همه اونایی که میان و با نوشته هاشون بهم آرامش میدن اونم تو این روزهای تنهایی…. تنهایی برای این که من یه زن بسیار فعال بودم غیر از سه روزی که می رفتم سر کار، کلاس انرژی درمانی هم میرفتم …از وقتی که یادم میاد از دوران دانشجوییم همیشه سعی کردم یه جوری از لحظه هام استفاده کنم از کلاسهای عرفانی گرفته تا تند خوانی نصرت و شیرینی پزی و شکلات پزی و سفره آرایی و کلاس شنا و سه تار و طراحی …  خلاصه اینکه من همیشه مشغول بودم حالا فکر کن این آدم اکتیو رو بهش بگن باید تو خونه بمونی کار هم نکنی…به آدم احساس پوچی دست میده احساس بی مصرف بودن …تازه مجبور باشی هی به دیگران دستور هم بدی که یه لیوان آب بیار یه پتو بیار اون تلفن رو بده و خلاصه زیبایی بهار رو از پشت پنجره حس کنی البته من اصلا” ناشکری نمی کنم و از خدا به خاطر تمام نعمتهای دیگه ای که بهم داده متشکرم که بزرگترینش فرزندی هست که قراره به دنیا بیارم و یکی دیگه از اون نعمتهای ارزشمند شماهایی هستید که میایید نوشته هام رو میخونید و با حرفهای قشنگتون منو به زندگی دلگرم میکنید و جلوی افسرده شدنم رو می گیرید ازتون ممنونم…

ادامه مطب

امروز بهترم

امروز حالم خیلی بهتره خدا رو شکر… بچه ها  بهم ایمیل زدن و قول دادن که دیگه این یک هفته رو هم تحمل کنن و باز خراب کاری نکنن آخه خیال داشتن برن اداره و از ایشون شکایت کنن که من کلی باهاشون حرف زدم… و گفتم دیگه کار رو از اینی که کردین خراب تر نکنید… گفتم من تو اون چند ماهی که با شما کلاس داشتم بهتون کینه و نفرت و دل شکستن و قهر یاد دادم؟ یا بخشش و گذشت و مهربونی؟ من که همش می گفتم حتی اونهایی رو که دلمون رو شکستن ببخشیم و بزاریم به حساب اینکه یا مشکل دارن و با آزار دادن ما و ناراحت کردنمون ازمون انرژی های از دست رفته شون رو دریافت می کنن یا اینکه مخصوصا” سر راه ما قرار گرفتن تا با آزاری که به ما میدن ما یه درس رو تجربه کنیم… و ما فقط میتونیم دعا کنیم که اگه بیمار هستن خدا شفاشون بده و اگه فرشته ای هستن در لباس یک آدم آزار رسان خدا به ما کمک کنه که زودتر از رفتاری که با ما داشتن درس بگیریم فقط همین

ادامه مطب

چقدر دلتنگم

دیشب تا ساعت دو و نیم نیمه شب راه میرفتم خسته میشدم می نشستم و دوباره راه می رفتم و اشکام که تمومی نداشتن روی گونه هام می غلتیدن و میومدن پایین و دلتنگی ام حتی با گریه کردن هم تموم نشد…..بلاخره از خستگی خوابم برد گرچه تا صبح بیش از ده بار از خواب پریدم و اولین چیزی که به ذهنم میومد این بود که چرا بچه ها این کار رو کردن…  گاهی ما آدمها ندونسته کاری می کنیم که باعث به هم ریختگی روح خیلی های دیگه می شیم… دلتنگی من از این بود که شاگردام با اون خانمی که به جای من دارن تدریس می کنن خیلی زشت و بد صحبت کرده بودن و گفته بودن که از ایشون بدشون میاد و من رو دوست دارن!!! و این باعث شده بود که اون خانم از دست من دلگیر بشن و حس کنن من مقصرم!  تمام دیشب فکر می کردم چقدر تو زندگیم سعی کردم دل کسی رو نشکنم آزاری به کسی نرسونم … چقدر سر کلاسهام در کنار درس دادن هام سعی کردم اینو به بچه ها تفهیم کنم که باید خوب باشیم تا خوبی از جهان هستی دریافت کنیم…نباید دل کسی را بشکنیم نباید کسی رو آزار بدیم باید ببخشیم تا بخشوده بشیم و ….ولی اونا با رفتار دیروزشون همه چی رو خراب کردن اولا” این که اون خانم مصرانه گفت سوالات پایان ترم رو خودش طرح می کنه و دوم این که میدونم دلش شکسته… این که آدم فکر کنه از صبح تا غروب با کسانی هست که دوستش ندارن یا به قول خودش ازش بدشون میاد خیلی دلتنگ کننده است.تمام دیشب فکر می کردم کجای کارم تو آموزش به بچه ها غلط بوده که نفهمیدن با دل شکستن و ابراز تنفر نمیشه کاری رو از پیش برد؟ امروز صبح رفتم مدرسه از بغض حرف هم به زور زدم حتی نرفتم سر کلاسم حتی بچه ها رو که دیدم نتونستم ناراحتیم رو ازشون پنهون کنم….و هنوزم دلم گرفته… نمیدونم قرار بوده من از این اتفاق چه تجربه ای کسب کنم. دارم در موردش فکر می کنم… حتما” خدا دلیلی داره برای این اتفاق…

ادامه مطب