بدقولی!!!

اه چقدر بدقولی بده. به نظر من تو هر صنفی که باشی چه باسواد باشی چه بی سواد باید خوش قول باشی. من خودم ندرتا مگه اتفاق خاصی افتاده باشه که به قولم عمل نکرده باشم یا این که سر قراری دیر رسیده باشم… این جایی که میرم دندانپزشکی منشیه میگفت برادرتونم همیشه زودتر از وقتش میرسه گفتم آخه بابا ما رو اینطوری تربیت کردن. همیشه وقتی قرار بود بریم جایی بابا از اون ساعتی که قرار بود زودتر میومدن خونه و یه ریز هم میگفتن بریم؟ بریم؟  حاضرین؟ ما هم عین مورچه هایی که به لونه شون حمله کردن هر کدوم یه طرف میدویدیم یکی داشت لباس اوتو میکرد یکی برس به دست داشت مو سشوار میکشید و هی میگفتیم بابا الان حاضر میشیم. و مامان بیچاره که تا اون موقع داشت هی به سوالات همه در مورد این که چی بپوشن و چی به چی میاد جواب میداد تازه میرفت سراغ کمدش که هول هولی یه چیزی تن کنه!!! بابا هم که نمیدونم چرا همیشه یه دقیقه ای حاضر میشد شیک و مرتب دم در ایستاده بود و دیگه یه ریز میگفت بریم!!! و این بریم ها تو لحظه ای که مثلا لنگه جورابت پیدا نمیشه!!! یا یه دفعه دکمه لباست همون موقع پوشیدن کنده میشه یا یه لک کوچولو جلوی بلوز تمیزت پیدا میشه!!! درست مثل درل تو مغزت فرو میره!!! و بابا دیگه میرفت تو ماشین می نشست و بوق میزد که دیر شد… حال آن که مثلا ما یه همونی معمولی شام خونه عموم دعوت بودیم…حالا اگه وقت دکتر داشتیم که دیگه اوضاع وخیم تر بود… این بود که هنوزم من هر جا قرار دارم اون استرس دیر به قرار رسیدن باعث میشه که زود برسم…

بیست روزه که شب عیدیه میون این همه کار و با بچه کوچولو در انتظار کارگری هستم که در طول سال به نیازش نه نگفتم و حالا که من به اون احتیاج دارم هی میگه فردا میام و منو تو استرس انتظار میزاره و نمیاد!!!! چرا؟ شاید چون بهم بدهکاره و الانم که بره کشون کارگراست!!! میترسم هم کارگر غریبه بیارم تو خونه… کاشکی همه آدما رو  یه بابای خوش قول مثل بابای من تربیت کرده بود!!!   راستی شما جزو کدوم دسته اید خوش قول یا بد قول؟   

ادامه مطب

معلم قران یا مبلغ دروغ؟

زنگ قران

معلم قران: چرا دیر اومدید سر کلاس؟

نگار: خانوم مبصر کلاس دومی ها بودیم.

معلم قران: باید زودتر میومدید.

نگار: خانوم ما نفهمیدیم شما اومدید سر کلاس.

نادری(یکی دیگه از بچه ها که با نگار مبصر بوده): خانوم ناظم گفتن که بمونید. نگاه چپ چپ نگار به نادری که یعنی چرا دروغ میگی؟ و پاسخ نادری که: زنگ تفریح خانوم ناظم بهم گفت….

معلم قران: نگار خانوم آدم باید جرئت داشته باشه. چرا اگه خانوم ناظم گفته راستشو نمیگی… خیلی بده آدم ترسو باشه. من باید بدونم شما از کی دستور میگیرید….

مسخره کردن بچه ها و نگاه های تند بچه ها به نگار و احساس غرور نادری و حس تلخ نگار… بغض نگار و قطره های اشک شوری که گونه هاشو نوازش میده…

 معلم قران: خیلخوب دیگه نمیخواد گریه کنی…

 

ساعت تفریح…..

نگار: کی خانوم ناظم بهت گفت؟

نادری: ببخشید نگار یه دفعه اومد تو دهنم دروغ گفتم….

 

زنگ دوم…

بعد از این که معلوم میشه که خانوم ناظم حرفی به نادری نزده و نادری دروغ گفته….

نگاه منتظر نگار برای این که خانوم معلم قران که همیشه از دروغگویی و بهشت و جهنم صحبت میکنه نادری رو بابت دروغی که گفته دعوا کنه یا لا اقل از نگار بابت اونهمه زخمی که به روحش زده عذر خواهی کنه… و متاسفانه دست نوازشی که بر سر نادری کشیده میشه و کلام معلم قرانی که معلوم میشه اینجا نیومده تا رسول کلمات خدا باشه بلکه اومده تا یاد بده که به راحتی میشه حق و نا حق کرد و آب هم از آب تکون نمیخوره نگار رو متاثر تر میکنه.. .

و کلام خانوم معلمی که دو ساله معلم قران نگاره و نگار همیشه شاگرد ممتاز کلاسش بوده: نادری جان برو تو حیاط یه باد بهت بخوره حالت عوض شه…. و این جمله به اون و همه دانش آموزای دیگه میگه که دروغ بگید بیشتر عزیزید و بهشت و جهنمی که گفتم کشک…. و بغض فروخورده نگار که به محض رسیدن به خونه میترکه برای حقی که ضایع شده به دست کسی که همیشه دم از دین میزنه…

 

فردای اون روز توی حیاط

معلم قران که دیگه نه تنها برای نگار محبوب نیست بلکه باعث شده از چهارشنبه ها و حتی قران که همیشه بهش آرامش میداده بدش بیاد: نگار از دست من دلخوری؟

نگار: با نگاهی تلخ و لبخندی اجباری و سکوتی  که هزاران حرف نگفته توشه … و زنگ بعد معلم قران که فکر میکنه تازگگی ها نگار سرکش شده!!!! : نگار خیلی اخلاقت عوض شده سرکش شدی فکر کنم باید مامان رو ببینم!!!!

 ونگاری که بغضش رو تا توی ماشین بابا تو گلو نگه میداره و تو ماشین بغضش میترکه و صدای شکستن دل پدری که عاشقانه این فرشته کوچولو رو دوست داره. پدر با عصبانیت میخواد بره پایین و حال این معلمو جا بیاره که نگار میگه بسپر دست مامان…

 خدای قشنگم چقدر باید هر چه رشتم پنبه بشه برای احمق هایی که حتی هنوز تو رو …مهربونیتو عدلتو… نمیشناسن و شدن مبلغ تو و گفته هات در حالی که تو کوچکترین رفتار و اعمالشون میلنگند؟ هی تلاش میکنم که بگم تو اونی نیستی که عدلت اینطوری باشه… باز یکی نمیزاره…کمکم کن…

 

ادامه مطب

محرابی در میان جنگل…

دو سال پیش تابستون رفته بودیم شمال. یه روز پسر عموم که ۶ سالی از من کوچکتره با خانومش اومدن دنبالمون و به اصرار گفتن بریم اسب چین دریاچه ببینیم. من معمولا وقتی میریم شمال دوست دارم همش تو خونه مون باشم انگار خونه با تداعی خاطرات کودکیم بهم آرامش میده ولی با اصرار اونا ما  جوونها!!!  حاضر شدیم و رفتیم.. دریاچه برام اصلا گیرایی نداشت ولی بعد علی (پسر عموم ) گفت بریم جنگل… یه جنگل بکر و دست نخورده… از لای سیم خاردارها رفتیم توی جنگل… وای تا حالا حس کردید تموم وجودتون لبریز خداست؟ هیچوقت نمیتونم حس اون روزم رو بگم… درختهای سر به فلک کشیده ای که بالاهاشون توی مه گم شده بودن… تنه شون پر از خزه بود سبز و زرد و کف جنگل پر از پونه بود. پونه که میدونید یه بویی شبیه به نعنا داره… با راه رفتن روی علفها مخلوطی از بوی علف و نعنا فضا رو پر کرده بود… گاهی صدای یه پرنده از دور میومد. انگار اونجا بهشت خدا بود و خدا با تموم مهربونیش در آغوشم گرفته بود. وقتی بچه ها حرف میزدن حس خوبم از بین میرفت هی گفتم بچه ها تو رو خدا حرف نزنید … ولی انگار اونا حس منو نداشتند و یه دفعه گفتم تو رو خدا خفه شین!!! که بچه ها غش کردن از خنده!!! رفتم یه جا تنها روی تنه شکسته یه درخت نشستم حس میکردم هر آرزویی کنم برآورده میشه…که آرزوی محالی رو کردم و برآورده شد… همون که به خاطرش نوشتن این وبلاگ رو اونم با این نام شروع کردم…انگار رفته بودم یه مکان مقدس… اون موقع انرژی درمانی هم میکردم (بعد از بارداریم استادم اجازه نداده کار کنم به خاطر اثرش روی اشکان) وای چه لذتی بردم… بعد از اون بچه ها آتیش درست کردن و سیب زمینی کباب کردیم و با چوبهایی که به صورت سیخ درست کرده بودیم سیب زمینی ها رو خوردیم. موقع برگشتن یه بوته از اون پونه ها کندم و آوردم خونه… اون بوته رو تو حیاط دم در تو یه گلدون کاشتم… یعد از اون هر وقت از سر کار میومدم یا از بیرون خسته میومدم و دلم هوای خدا رو میکرد …یه برگ از پونه مو میکندم  و لای انگشتام له میکردم و با عطرش اون روز رو تداعی میکردم… امروز از اون روزهایی بود که خیلی دلم هوای خدا رو کرده. هوای بودن اساسی شو . هوای آغوش گرم ومهربونشو… هوای عطر دل انگیز حضورشو. اشکانو بغل کرده بودم که یه دفعه صداش تو گوشم پیچید مامان میخوای بهت انرژی بدم؟ تو دلم گفتم آره… گفت برو به اون جنگله… گفتم از اونجایی که وصف العیش نصف العیش شاید با گفتنش شما هم آرامش بگیرید… آخه پونه من زمستون که شد خشک شد... خدا کنه یه بار دیگه بتونم امسال عید به اون جنگل بکر برم و یه بار دیگه اونقدر قوی خدا رو در درونم حس کنم…

ادامه مطب