دروغ و بدقولی

این اولین بار نیست که بدقولی میکنه تو این یه سال و نیم اخیر که بیشتر بهم نزدیک شده  هر بار قراری گذاشتیم حداقل دو ساعت دیر کرده و بعدم هر چی به خونه اش یا موبایلش زنگ میزنی گوشی رو بر نمیداره!!!! و برای منی که سر هر قرار نیم ساعت زودتر میرسم این یعنی مرگ!!! 
هر  ثانیه  ای که میگذره و نمی رسه  تپش قلبم بیشتر میشه. سعی میکنم ذهنمو به کار دیگه ای مشغول کنم. اما نمیشه …
وقتی هم میاد صد تا دروغ به هم میبافه که دیر کردنشو توجیه کنه.  عذر بدتر از گناه!!! بارها بهش گفتم از دو چیز متنفرم بدقولی و دروغ. به نظر من آدم دروغ گو از دزد هم کثیف تره.

امروزم عین روزهای دیگه. قرار بود تا قبل یازده بیاد کمی کمکم کنه. تازه ساعت دوازده و نیم دخترش زنگ زده که مامانم یه کم حالش خوب نیست میگه میشه دیر تر بیام. میخوام بگم ساعت ده که اومد دم خونه مون کارم داشت که خوب بود! اما فقط میگم  اصلا نیاد ممنون. ده دقیقه بعد دم خونه مونه!  حالش خوب شده !!!
تصمیممو گرفتم. با این که خونه واقعا نیاز به نظافت داره  اما اگه شده جونم هم در بیاد باید ردش کنم  تا بفهمه بدقولی یعنی چی. بهش میگم: بارها بهت گفتم از دو چیز متنفرم دروغ و بد قولی. میتونی قرارتو  از اول چند ساعت عقب تر بندازی. یا حتی میتونی وقتی نمیتونی بیای قبلش خبر بدی . چطور وقتی خودت با من کار داری فوری میای اما ..
شروع میکنه به بافتن همون دروغهای همیشگی: به خدا..به جان … اما نمیزارم مثل همیشه با شلوغ بازی مغلطه کنه. چقدر راحت نام خدا رو از ته دل میبریم و پشت بندش یه عالم دروغ به هم میبافیم .
میگم:  من کارهامو کردم میخوای بیای مهمونی بیا تو وگرنه خداحافظ! دلم میخواد بهش بگم تا وقتی یاد نگرفتی که خوش قول باشی به من زنگ هم نزن اما دلم نمیاد..

از محبتها و احوالپرسی هاتون ممنون. مامان خیلی بهتره. درد داره که طبعا طبیعیه. این روزها یه روز در میون میرم پیشش تا ذره ای از عشق و محبتی که سالها به روحم داده نثار قلب مهربونش کنم. میدونم که وبلاگمو میخونه پس از همینجا دستهای مهربون اون و بابامو میبوسم و میگم که عاشقانه می پرستمتون. حیف که ما بچه ها تا بچه دار نشیم نمیتونیم ارزش و عظمت روح مادر و پدرهامونو حس کنیم.

* یه نفر صد هزار تومن ریخته به حسابم باید این پولو به کی بدم؟ لطفا هر کسی محبت میکنه و مبلغی به حسابم میریزیه یه جوری خبرم کنه…
* ممنون از آقای بیگی عزیز در صندوق قرض الحسنه ایران خودرو بابت دادن کمک خرج به دختری نیازمند.

 

ادامه مطب

عیار دوستی ها

من اصولا آدمی هستم که هر کاری رو به خاطر دل خودم میکنم. هر بار دلتنگ کسی بشم بهش زنگ میزنم بدون توقع از این که منتظر باشم تا تلفنمو جبران کنه و هر بار حس کنم که نیاز دارم تا عشقم رو نثار کسی کنم نثارش میکنم تا لبریز شم از حس ناب عشق ورزیدن.  این روش زندگی کردن باعث میشه تا کمتر از دست کسی دلگیر شم به این میگن عشق بدون توقع…  (که البته خیلی هم آسون نیست!)

اما این روزهای پر از استرس برای مامان خیلی چیزها رو بهم ثابت کرد. میگن آدمهای کنارت رو میتونی تو سختیها بشناسی… اونایی که فقط دوست دارن تو خوشی ها کنارت باشن (این به این مفهوم نیست که دوستت ندارن بلکه معنیش اینه که حوصله غم و غصه رو ندارن! اینا همونهایی هستن که تو ختمها هم همیشه یه بهونه برای نیومدن دارن تا بعد که غم و غصه ها تموم شد یه شب شام یا یه روز عصر بیان خونه ات مثلا برای عرض تسلیت و صد البته برای عوض شدن حال و هوای خودشون!) و اونهایی که تو واقعا براشون عزیزی و دوست دارن تو مشکلات کنارت باشن و با حضورشون و  تو دردسر افتادنشون باری رو از رو دوشت بردارن… همین که کنارت هستن، همین که بهت زنگ میزنن، همین که شنونده حرفات هستن، همین که نوشته هاتو میخونن و یه کامنت میزارن ،  همین که دل نگرانت هستن، همین که زنگ میزنن و میگن فلان امام زاده بودیم و برای شفای مادرت دعا کردیم وجودت رو لبریز انرژی میکنن. اینا اون دوستانی هستن که سختی ها بهترین محکه برای ارزش عیار دوستی شون… و من از همینجا دست تک تکشون رو به خاطر انرژی مثبت و عشقی که این روزها نثار روح خسته ام کردند میبوسم..

 * مامان امروز مرخص شدن این روزها صبح ها میرم خونه شون و شبها برمیگردم خونه خودم. به محض این که کمی سرم خلوت بشه به همه کسانی که کامنت گذاشتن سر میزنم.

 ممنونم از آرام قشنگم برای هدیه ظرف برای جهاز و یه فرش و یه نیم ست مبل به خانواده ای نیازمند…

ادامه مطب

مامان بعد عمل

وقتی بردنش تو اتاق عمل انگار روحم هم باهاش رفت…  چقدر خوشم اومد از بیمارستان خاتم. سردر هر بخشش با نئون سبز یه دعا نوشته… حتی سر درد آسانسورها. بخواه تا اجابت کنم….

و من با همه وجودم خواستمش…. بابا رو بغل کردم و تو بغل هم اشک ریختیم.  امیدم به دعای قلبهای مهربونتون بود. به اشکهای پدرم، به لبهای لرزون  از بغض برادرم، گریه و نگاه ملتمسانه گلناز و مریم (خواهرام)  و نگاه مهربون و  آرام بخش رامین و حضور  همه مهربونهایی که قبل از عمل اومده بودن تا به ما بگن که تنها نیستیم و الحق که حضورشون چقدر بهم آرامش داد.

چه ساعتهای سختیه پشت در اتاق عمل بودن… انگار ثانیه ها لج میکنن و نمیگذرن…

وقتی آوردنش بیرون صورت سفید  و نگاه بیروحش  با صدایی لرزون که میگفت درد دارم قلبمو در هم فشرد…

فعلا نباید چیزی بخوره، ضعف و درد و تهوع خیلی اذیتش میکنه  و من بازم محتاج دعاهاتونم.

ممنونم از آی سودای  قشنگم، دنیز نازنینم و دو ستان ندیده دیگرم که زنگ زدن برای احوالپرسی. ممنونم از الهام عزیزم  که تو اون لحظه های پر استرس از استرالیا زنگ زد و بهم آرامش داد. و متشکرم از همه کسانی که محبت کردن و برام کامنت گذاشتن  . همه تونو دوست دارم و به داشتن فرشته های چون شما به خودم می بالم….

لازمه از پرسنل نازنین بخش جراحی بیمارستان  خاتم الانیباء تشکر کنم که همه شون عین یه فرشته دور مامان میگردن. خصوصا زندایی عزیزم خانم سمیعی که تو این روزها بی نهایت زحمت می کشه و مجبت میکنه و همچنین کاترین جدی عزیزم دوست و همکلاسی دانشگاهیم که ۱۹ سال بود ندیده بودمش! و حضورش تو بیمارستان و محبتهاش واقعا امید بخش هست. چقدر داشتن چند تا نرس آشنا تو بیمارستان به آدم حس خوبی میده…

خدای مهربونم ممنونم

ادامه مطب