مادرم

۴۶ سال قبل یعنی وقتی من دو ساله بود پدر و مادرم از تهران به کلارآباد که شهری است چسبیده به متل قو مهاجرت کردند و لازم بود تا ما برای مادرم مراسمی هم اونجا بگیریم تا دوستان و آشنایانی که در این چهل و هشت سال پیدا کرده بودیم در این مراسم شرکت کنند… خیلی سخت بود انگار نه انگار که از رفتن مادر ١٢ روز گذشته انگار همون لحظه مامان از دنیا رفته … احساس میکردم جسم و روحم دیگه طاقت این همه اشک ریختن رو ندارن . علیرضا برادرم با شمع و گل که مادرم عاشقش بود خونه رو به بهشت تبدیل کرده بود بهشتی که فقط مادر رو کم داشت ….

ادامه مطب

وقت ملاقات تمومه

از در آی سی یو میرم تو …..نگاهش میکنم صورتش ورم کرده یه لوله تو بینی برای غذا یه لوله هم تو دهن برای وصل شدن به دستگاع تنفس مصنوعی یا همون بنت …. دست ورم کرده اش رو میگیرم تو دستم هنوزم این دستها وقتی به دستم میخورن وجودم رو پر از عشق و آرامش میکنن… با بغض میگم مامان میدونی چقدر عاشقتم؟ چشمهاشو باز میکنه چقدر این چشمها زیبا هستن مردمک چشمهاش بی هدف تو حدقه میچرخن میدونم که منو نمیبینه حتی شاید مفهوم حرفهامو نگیره هوشیاریش پنجه از پانزده …. دستشو محکم میگیرم تو دستم و غرق بوسه اش میکنم اشکهام میچکن روی دستش صدایی از پشت سرم میگه وقت ملاقات تمومه خانم …. فکر میکنم چهل و هشت سال این آغوش گرم مال من بود چقدر زود وقت ملاقات با این فرشته تموم شد چقدر زود …..

ادامه مطب

پدر شوهر

میگه از دیشب هر چی زنگ میزنیم به اقاجون نه گوشی خونه رو بر میداره نه موبایلشو
میگم من پریروز باهاشون حرف زدم خیلی هم سرحال بودن
میگه به هرحال خیلی نگرانیم گفتیم یکی بره دم خونه شون ببینه چه خبره
گوشیمو برمیدارم تا خودم زنگ بزنم هزار بار زنگ میخوره و بر نمیداره چیزی یه باره در دلم میریزه پایین
ده دقیقه بعد تلفن زنگ میزنه رنگ رامین میشه عین گچ و میگه من الان میام اونجا ….. و معلوم میشه که پدر شوهرم در ویلای رشت در تنهایی روحشون به اسمون ها پر کشیده ….
روحش شاد برای من پدر شوهر خوبی بود ….

ادامه مطب