نامه ای به خدای همیشه مهربونم

امروز میخوام برای تو بنویسم.. برای تو که همیشه تو بدترین لحظه های زندگیم منو رو شونه هات حمل کردی ..برای تو که همیشه اولین کسی بودی که به کمکم اومدی برای تو که منو به آرزوهای غیر ممکنم رسوندی برای تو که دلتنگی هامو با موهبت هات به شادی تبدیل کردی. برای تویی که خیلی اوقات یادم میره که تو هستی که زندگیمو انقدر شیرین کردی…گاهی اوقات یادم میره که صاحب تموم داشته های زندگیم تویی حتی جسمم. برای تو که رامینو به من دادی که بتونم وقتی دلتنگم سرمو رو شونه های مهربونش بزارم و ببارم… برای تو که نگارو به من دادی تا لذت شیرین دختر داشتنو تجربه کنم. برای تو که اشکانو بهم هدیه دادی تا بفهمم هر چیزی با اراده تو امکان پذیره… امشب دلم خیلی گرفته… میدونی که چقدر نگران و مضطربم.. نگران جواب آزمایش اشکان و تا دوباره برم و تکرارش کنم و جوابشو بگیرم نصف جون شدم.. رامین میگه تو چرا باز مهربونی های خدا فراموشت شده. یادت رفته که خدا اشکانو به ما هدیه داده.. هدیه رو که پس نمیگیرن میگیرن… وقتی باهام حرف میزنه حس میکنم این تویی که داری از دریچه چشمای مهربونش به من نگاه میکنی.. این تویی که داری از طریق رامین با من حرف میزنی و شرمنده میشم شرمنده به خاطر تموم بی معرفتی هام…  نازنین من، خدای مهربونم، منو ببخش اگه گاهی گرمی حضور تو رو در دردونم کمتر حس میکنم

بیرون یه دوره گرد داره با نی علی گویم علی جویم رو میزنه و چقدرم زیبا میزنه… یه جورایی دلم میلرزه… چشمامو میبندم و یاد حرف دایی مهدی میفتم که میگه فکر میکنید شب تا صبح که شماخوابید کی کائنات رو اداره میکنه؟ خدا! خوب صبح تا شبم بسپرید دست همون!!! که انقدر خوب اداره میکنه.. اشکای شورم گونه مو نوازش میدن و از رو گونه هام میریزن روی کیبورد… حس میکنم میتونم تا صبح ببارم و ببارم… فردا عصر جوابو میبرم پیش دکترش… باید صبور باشم… باید قوی باشم… باید ایمانمو به تو بیشتر کنم… باید… و لابلای بایدها گم میشم… برای اشکان کوچولو دعا کنید

ادامه مطب

رنگ شهریور…

داریم به مهر ماه نزدیک میشیم ماهی که سالهاست برای من بوی مدرسه میده…  ۳۸ سال از عمرم میگذره ولی هنوز نزدیک مهر ماه که میشه مثل بچه مدرسه ای ها با شور و شوق میرم که مانتوی نو بگیرم… کفش جدید … مقنعه جدید و دفتر نمره جدید… تا دوباره شوق کودکی رو با اومدن مهرماه یه جور دیگه ای تجربه کنم.. خیلی اوقات سر کلاس میرم اون ته رو نیمکت میشینم… وقتی بچه ها مشغول کاراشون هستن… میرم که لذت ناب نوجوونی رو یه جورایی پشت اون نیمکتها و میزهایی که پرن از اشعار عاشقونه  تا انواع و اقسام تقلب ها یا فحشهایی که نثار معلم و مدیر و ناظم کردن تجربه کنم… میرم تا شیرینی عاشق بودنو دوباره با تموم سلولهام حس کنم… میرم تا لذت انتظار با تموم دلشوره هاش برام تکرار بشه… من عاشق تدریسم… چقدر دلم برای اون روزایی که ۳۰ جفت چشم به دهنت دوخته شده تا تو براشون از ناگفته ها بگی تنگ شده… برای روزایی که شور و شوق رو تو نگاه تک تک بچه ها میبینی… برای روزایی که سنگ صبور دختری میشی که ناخواسته عاشق پسری شده که هیچی نداره! و حالا اومده که تو راهنماش باشی… برای نگاه معصوم ومهربون دختری که فکر میکنه تو فرشته نجاتشی و میتونی با یه اجی مجی تموم غصه هاشو دود کنی … دلم برای مهر تنگ شده… راستی یه سوال به نظر شما شهریور چه رنگیه؟

ادامه مطب

پیام کائنات

واسه همه دکتری میکنم جز خودم!!!! محمد میگه بابا شماها خل هستید میرید مطب دکتر متخصص  یه عالم ویزیت میدید بعد که نسخه تون رو پیچیدید میایید خونه به یاسمن زنگ میزنید که فلان دارو رو بخوریم یا نخوریم!!! بعدم هر چی اون گفت گوش میکنید… چند ماه پیش شوهر خواهرم (شهرام) از مطب دندون پزشکی زنگ زده که یاسمن من اینجام دکتر میگه باید دندون عقلت رو روت کانال کنی به نظر تو روت کانال کنیم یا بکشم؟ که البته دکتر بعد از این! که من باشم گفتم نه بکش چون پوسیدگیش زیاده و ارزش روت کانال کردن نداره  و خصوصا وقتی دندون بغلیش کاملا سالمه که البته بعدا که با یه دکتر دندون پزشک دیگه صحبت کرد اونم نظر منو تایید کرد و بلاخره دندون عقلش رو کشید… خلاصه این که از این به بعد اینجا مشاوره پزشکی هم میکنیم!! الغرض! دیروز اومدم از روی زمین گوشی تلفن رو بردارم بزارم رو دستگاه که زانوی چپم تا شد و دیگه نه باز شد نه بسته! و همینطور چلاق موندم… خلاصه لی لی کنان (سالها بود لی لی نکرده بودم و قیافه ام دیدنی بود!) رفتیم یه دکتر ارتوپد و بعد از عکس و تفضیلات فعلا استراحت و بانداژ و دارو داده تا شنبه برم برای ام آر آی… تموم راه فکر میکردم که این پای بیچاره چی میخواد به من بگه… میدونید که کائنات با زبونهای مختلف با ما حرف میزنه و یک راهش هم حرف زدن از طریق بدنمون هست… درد دیونه ام کرده بود و من عین خلها با خودم میگفتم آخه تو دو ماهه چی میخوای به من بگی؟آخه دو ماه بود که این زانوم برام پی ام!!! میداد و حتی تو خواب با دردش آف لاین میذاشت! ولی فونتش برای من قابل خوندن نبود تا این که دیروز دیگه از دست خنگول بودن من قاط زد و هنگ کرد! هی میگم یعنی زیاد کار میکنم جسمم برام استراحت میخواد؟ قراره حال یه فلج رو بفهمم؟ نیازه که یه کم درد جسمی داشته باشم؟ نمیفهمم به خدا نمیدونم این پا قراره چه درسی به من بده.

ادامه مطب