مامان مهربونم

صورت مهربونشو برمیگردونه تا برق اشک رو تو چشمهای عسلی دوست داشتنیش نیبنم. فکر میکنم این اولین بار نیست که اشک و نگرانی و اضطرابشو از ما پنهون میکنه تا مبادا جگرگوشه هاش دل نگران بشن . نگاهم میچرخه رو دستهای سفید قشنگش. با خودم میگم چقدر با این دستهای قشنگت موهامو شونه کردی ، نوازشم کردی ،لباس به تنم پوشوندی غذا برام پختی تو حموم تنمو شستی ،لیاسهای قشنگ برام دوختی روشونوبا سلیقه گلدوزی کردی، بافتنی برام بافتی … پوتینهاشو میپوشه و بارونی شو تنش میکنه و برای خداحافظی منو تو اغوش میگیره دلم نمیخواد از أغوش امنش بیام بیرون. بغض گلومو فشار میده فکر میکنم به شبهایی که تو آغوشش به خواب رفتم . بوی تنش مستم میکنه. گونه امو میبوسه و من باز فکر میکنم چقدر این لبها زیبا و دوست داشتنی هستن چقدر برام ِبا این لبها قصه گفته چقدر گونه های تبدارمو بوسیده چقدر از این لبها درس زندگی اومده بیرون چقدرچقدر چقدر… میگه ببخشید همه تونو تو زحمت انداختم . تو دلم میگم فرشته مهربون من همه ی زندگیت برای ما بودی جونم فدای همه ی مهربونی هات … اون میره و من ناخوداگاه سرم رو به آسمون بلند میکنم و میگم مهربون خدای من، به حرمت عشق زلال و بی ریای مادر و فرزند کمکش کن …انگار لبخند خدا رو میبینم روحم ارامش میگیره و اشکی گونه امو نوازش میده
مامان فردا یه جراحی داره ازتون درخواست میکنم برای سلامتیش دعا کنید …

ادامه مطب

مسئولیت

بعضی ها تکالیفشون رو نیاوردن. میگم کتابهاتونو ببندین و شروع میکنم به صحبت در مورد تعهد و مسئولیتی که هر کدوم ار ما آدمها در جایگاهی که هستیم، داریم. راجع به بهونه هایی که همیشه خلق میکنیم تا از زیر بار تعهداتمون شونه خالی کنیم . حرفام که تموم میشه بچه ها میگن خانوم رمضانی …. داره گریه میکنه انگار از دست شما دلخور شده . میرم کنارش دستمو میزارم رو شونه اش میگم از دست من ؟ من که در مورد تو حرف نزدم … اشک میغلطه رو گونه اش و میگه نه خانوم من از دست شما ناراحت نشدم فقط مسئولیتهامو دیدم و تعهداتی که بهش عمل نکردم … دلم میخواد دستهاشو ببوسم و بگم دونه دونه شما تو کلاس مربی های من هستین که هر لحظه به من درس میدین … عاشقتونم . شما که باعث پویایی من هستین. خدای مهربونم از این که شغل پویای معلمی رو بهم هدیه دادی همیشه قدردانتم
ای کاش همه آدمها انقدر مسئولانه خودشون رو میدیدین ای کاش

ادامه مطب

وام دوبست میلیونی

میگه پدرم تو امین حضور کار میکرد یه روز گفت برای گسترش کار به پول احتیاج دارم شوهرم هم کلی بدو بدو کرد تا براش دویست میلیون وام جور کرد. خودشم ضامنش شد اما بابام یه دفعه ناپدید شد انگار روغن شد رفت تو زمین. همه جا رو گشتیم حتی سرد خونه هارو . تو روزنامه آگهی دادیم اما خبری نشد که نشد. الان دو ساله که رفته . بیشتر حقوق شوهرم میره بابت وامی که برای بابام ضامن شد. مادرم از غصه داره دق میکنه از همه بدتر بی پولیه. من که جلوی شوهرم سرم رو نمیتونم بالا نگه دارم مادرم افتاد به کارکردن تو خونه های مردم اما دیگه کمردرد نمیزاره کار کنه پدرم که ولش کرد و رفت مادرم کمرش شکست خانوم جان.
میگم حالا چه کاری از دست من برمیاد ؟ میگه یه چرخ خیاطی از اون قدیمی ها یه سمسار داره میفروشه ٢۵٠ هزار تومن مامان میگه اونو بخریم تو خونه دستگیره و … بدوزم بفروشم بلکه بتونم اجاره خونه مو جور کنم و شکم خودمو و بچه ها رو سیر کنم . میگم باشه عزیزم من مینویسم امید به خدا جور میشه ….

ادامه مطب